تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
نام محلی است در یمن و برای عطریات و ادویۀ گرانبها معروف به وده و اهالی آن به واسطۀ فروش آنها بسیار دولتمند و بامکنت بودند. (از قاموس کتاب مقدس). در یکی از کتیبه های مصری که به خط میخی نوشته شده اسم مملکتی برده شده که به زبان مصری آن را شبا مینامیدند و باید سبا باشد که در عربستان جنوبی بود. (ایران باستان ج 1 ص 570 و 569). رجوع به سبا شود
نام محلی است در یمن و برای عطریات و ادویۀ گرانبها معروف به وده و اهالی آن به واسطۀ فروش آنها بسیار دولتمند و بامکنت بودند. (از قاموس کتاب مقدس). در یکی از کتیبه های مصری که به خط میخی نوشته شده اسم مملکتی برده شده که به زبان مصری آن را شبا مینامیدند و باید سبا باشد که در عربستان جنوبی بود. (ایران باستان ج 1 ص 570 و 569). رجوع به سبا شود
زبانۀ پیش بند یعنی کمرسار. (دستورالاخوان قاضی محمد دهار). زبان مانندی که در یک سر کمربند باشد و در حلقۀ سر دیگر گردد. (منتهی الارب). زبانۀ بربند. حلقۀ سینه بند. زبانۀ کمربند و کمرسار. (مهذب الاسماء). ابزام. ابزین. ج، ابازیم
زبانۀ پیش بند یعنی کمرسار. (دستورالاخوان قاضی محمد دهار). زبان مانندی که در یک سر کمربند باشد و در حلقۀ سر دیگر گردد. (منتهی الارب). زبانۀ بربند. حلقۀ سینه بند. زبانۀ کمربند و کمرسار. (مهذب الاسماء). ابزام. ابزین. ج، ابازیم
بدفال و شوم و نامبارک. (ناظم الاطباء). شوم و نامبارک. (آنندراج). این ترکیب به غلط شبیه تر است ولی استعمال شده است و هم امروز متداول است. (یادداشت مؤلف) : احطب، مرد بدیمن. احص، شمشیر بدیمن. (منتهی الارب) ، بازکردن پوست را از رگ: بذح الجلد عن العرق، چیزی دادن: لوسألتهم ما بذحوا بشی ٔ یعنی اگر سؤال کنی از ایشان ندهند چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد)
بدفال و شوم و نامبارک. (ناظم الاطباء). شوم و نامبارک. (آنندراج). این ترکیب به غلط شبیه تر است ولی استعمال شده است و هم امروز متداول است. (یادداشت مؤلف) : احطب، مرد بدیمن. احص، شمشیر بدیمن. (منتهی الارب) ، بازکردن پوست را از رگ: بذح الجلد عن العرق، چیزی دادن: لوسألتهم ما بذحوا بشی ٔ یعنی اگر سؤال کنی از ایشان ندهند چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد)
ابلّیخون. رجوع به ابالیخن شود، و فردوسی گاهی ابلیس گفته و از آن اهرمن دین زردشتی اراده کرده است: شنیدی همانا که کاوس شاه بفرمان ابلیس گم کرد راه. فردوسی. بترسیم کو (کیخسرو) همچو کاوس شاه شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه بگفتند با زال و رستم که شاه بگفتار ابلیس گم کرده راه. فردوسی. ، در فارسی گاه همزۀ مکسورۀ ابلیس را در ضرورت سقط کرده اند و بلیس گفته اند: آن بلیس از خمر خوردن دور بود مست بود او از تکبر وز جحود. مولوی. گفت اگر دیو است من بخشیدمش ور بلیسی کرد من پوشیدمش. مولوی. آن بلیس از ننگ و عار کمتری خویشتن افکند در صد ابتری. مولوی. پرهنر را هم اگر چه شد نفیس کم پرست و عبرتی گیر از بلیس. مولوی. آن بلیس از جان از آن در پرده بود یک نشد با جان که عضو مرده بود. مولوی. آن امیر از حال بنده بی خبر که نبودش جز بلیسانه نظر. مولوی. - مثل ابلیس از لاحول گریختن، سخت از چیزی احتراز کردن. - امثال: مکر زن ابلیس دید و بر زمین بینی کشید، فسون و نیرنگ زنان بسیار باشد
اَبِلّیخون. رجوع به ابالیخن شود، و فردوسی گاهی ابلیس گفته و از آن اهرمن دین زردشتی اراده کرده است: شنیدی همانا که کاوس شاه بفرمان ابلیس گم کرد راه. فردوسی. بترسیم کو (کیخسرو) همچو کاوس شاه شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه بگفتند با زال و رستم که شاه بگفتار ابلیس گم کرده راه. فردوسی. ، در فارسی گاه همزۀ مکسورۀ ابلیس را در ضرورت سقط کرده اند و بلیس گفته اند: آن بلیس از خمر خوردن دور بود مست بود او از تکبر وز جحود. مولوی. گفت اگر دیو است من بخشیدمش ور بلیسی کرد من پوشیدمش. مولوی. آن بلیس از ننگ و عار کمتری خویشتن افکند در صد ابتری. مولوی. پرهنر را هم اگر چه شد نفیس کم پرست و عبرتی گیر از بلیس. مولوی. آن بلیس از جان از آن در پرده بود یک نشد با جان که عضو مرده بود. مولوی. آن امیر از حال بنده بی خبر که نبودش جز بلیسانه نظر. مولوی. - مثل ابلیس از لاحول گریختن، سخت از چیزی احتراز کردن. - امثال: مکر زن ابلیس دید و بر زمین بینی کشید، فسون و نیرنگ زنان بسیار باشد
یکی از سرداران آتنی است که اری پیدس درباره وی داستانی نگاشته است و نیز یکی از مورخین و نویسندگان یونان است که در 422 قبل از میلاد درگذشت. (تعلیقات تمدن قدیم ترجمه نصرالله فلسفی)
یکی از سرداران آتنی است که اری پیدس درباره وی داستانی نگاشته است و نیز یکی از مورخین و نویسندگان یونان است که در 422 قبل از میلاد درگذشت. (تعلیقات تمدن قدیم ترجمه نصرالله فلسفی)
فخرالدین محمود بن یمین الدین محمد طغرائی. شاعر فارسی شیعی. مولد او به فریومد خراسان و وفات او به سال 763 یا 765 یا 769 هجری قمری هم بدانجا. پدر اوطغرائی نیز شاعر بوده است. ابن یمین شاعری متوسط است و پیروی طریقۀ انوری میکند و جز در چند قطعۀ معروف قصائد و غزلهای او از تکلف و تعسف خالی نیست. او بزمان سلطان محمد خدابنده در خراسان مورد عنایت وزیر دانشمند خواجه علاءالدین محمد بود و در ابتداء مداحی طغاتیمور میکرد. سپس بخدمت سربداران پیوست و ظاهراً بیش از هشتاد سال بزیست. دیوان او در جنگی بغارت رفت و بار دیگر آنچه در نزد دیگران از قصائد و غزل او یافت میشد گرد آورد. نسخه ای کامل از آن در کتاب خانه سلطنتی ایران موجود است و نسخۀ دیگری که نگارنده باحدس و قیاس تصحیح کرده در کتاب خانه مجلس ملی هست لکن غزلیات نسخۀ دوم با غزلهای ابن یمین دیگری که مردی صوفی مشرب ولی عامی بحت بوده ممزوج است و من در حاشیۀ هر یک غزلهای اصلی و الحاقی را معلوم کرده ام
فخرالدین محمود بن یمین الدین محمد طغرائی. شاعر فارسی شیعی. مولد او به فریومد خراسان و وفات او به سال 763 یا 765 یا 769 هجری قمری هم بدانجا. پدر اوطغرائی نیز شاعر بوده است. ابن یمین شاعری متوسط است و پیروی طریقۀ انوری میکند و جز در چند قطعۀ معروف قصائد و غزلهای او از تکلف و تعسف خالی نیست. او بزمان سلطان محمد خدابنده در خراسان مورد عنایت وزیر دانشمند خواجه علاءالدین محمد بود و در ابتداء مداحی طغاتیمور میکرد. سپس بخدمت سربداران پیوست و ظاهراً بیش از هشتاد سال بزیست. دیوان او در جنگی بغارت رفت و بار دیگر آنچه در نزد دیگران از قصائد و غزل او یافت میشد گرد آورد. نسخه ای کامل از آن در کتاب خانه سلطنتی ایران موجود است و نسخۀ دیگری که نگارنده باحدس و قیاس تصحیح کرده در کتاب خانه مجلس ملی هست لکن غزلیات نسخۀ دوم با غزلهای ابن یمین دیگری که مردی صوفی مشرب ولی عامی بحت بوده ممزوج است و من در حاشیۀ هر یک غزلهای اصلی و الحاقی را معلوم کرده ام
به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) : بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد ز چشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک. بدو گفت از این شوم ده پرگزند کدامست اهریمن زورمند. فردوسی. از اهریمنست آنکه زو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست. فردوسی. همان کرم کز مغز اهریمنست جهان آفریننده را دشمنست. فردوسی. بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری. بر بد مشتاب ازیرا شتاب بر بدی از سیرت اهریمن است. ناصرخسرو. خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند اهریمن. ناصرخسرو. سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم. سوزنی. مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی. تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست. خاقانی. با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با اهریمنی. مولوی. ما همه نفسی و نفسی میزنیم گر نخواهی ما همه اهریمنیم. مولوی. روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم. سعدی. - اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.
به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) : بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد ز چشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک. بدو گفت از این شوم ده پرگزند کدامست اهریمن زورمند. فردوسی. از اهریمنست آنکه زو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست. فردوسی. همان کرم کز مغز اهریمنست جهان آفریننده را دشمنست. فردوسی. بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری. بر بد مشتاب ازیرا شتاب بر بدی از سیرت اهریمن است. ناصرخسرو. خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند اهریمن. ناصرخسرو. سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم. سوزنی. مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم در عدم نِه ْ روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی. تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست. خاقانی. با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با اهریمنی. مولوی. ما همه نفسی و نفسی میزنیم گر نخواهی ما همه اهریمنیم. مولوی. روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم. سعدی. - اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.